در این مجموعه نقد، جیمز براردینلی، جان سربا و برایان تالریکو هرکدام از زاویهای متفاوت به فیلم یک ناشناخته کامل پرداختهاند. هر یک از این منتقدان با دیدگاه و قلم خود، نقاط قوت و ضعف یک ناشناخته کامل را بررسی کردهاند. این سه نقد نهتنها به ما کمک میکنند درک عمیقتری از فیلم پیدا کنیم، بلکه نشان میدهند که چرا آثار مرتبط با شخصیتهای مرموز و تأثیرگذار، همواره با برداشتهای گوناگون مواجه میشوند. در ادامه، با نظرات این سه منتقد دربارهی فیلم آشنا میشویم.
نقد فیلم یک ناشناخته کامل توسط جیمز براردینلی
اگر بخواهیم یک عنوان فیلم را بهعنوان نمونهای از صداقت در تبلیغات معرفی کنیم، احتمالاً یک ناشناخته کامل، فیلم زندگینامهای باب دیلن ساخته جیمز منگولد انتخاب مناسبی خواهد بود، زیرا در پایان فیلم، این عنوان توصیف دقیقی از شخصیت اصلی ارائه میدهد. دلیلش هم واضح است: منگولد قصد ندارد تصویری جامع از این خواننده ارائه دهد و نه پرترهای عمیقاً روانشناختی از او ترسیم کند.
نه اسطورهسازی، نه روایت خوشایند
فیلم نه برای مخاطب خوشایند است، نه در پی اسطورهسازی؛ بلکه بیشتر تصویری از یک دوران است و کاوشی در تأثیر دیلن بر اطرافیانش. اگر این فیلم بینشی درباره این موسیقیدان ارائه دهد، میتوان آن را بهطور خلاصه با نقلقولی از جون بایز (با بازی مونیکا باربارو) بیان کرد: او یک «آدم عوضی» است.
نقش دیلن در ساخت فیلم

اگرچه باب دیلن (که در فیلم تیموتی شالامی نقش او را بازی میکند) رسماً در هیچ بخشی از تولید فیلم مشارکت نداشته و نامش در تیتراژ پایانی هم دیده نمیشود، اما ظاهراً فرصتی برای خواندن فیلمنامه داشته و حتی یادداشتهایی برای آن ارائه کرده است. تصویر یک ناشناخته کامل از دیلن چندان ستایشآمیز نیست. او بیشتر ضدقهرمان است تا قهرمان، بنابراین، به نظر میرسد که دیلن واقعی نیز با این نگاه موافق است. این موضوع تا حدی یادآور پرتره رابی ویلیامز از خودش در فیلم مرد بهتر است (البته شالامی، دیلن را در قالب یک شامپانزه بازی نمیکند!).
از بیمارستان روانپزشکی تا جنجال نیوپورت
یک ناشناخته کامل، زندگی دیلن را در بازهای حدوداً چهار ساله دنبال میکند، از ۱۹۶۱، زمانی که او به بیمارستان روانپزشکی گریاستون پارک میرود تا با بت زندگیاش، وودی گاتری (با بازی اسکوت مکنری) دیدار کند، تا ۱۹۶۵، زمانی که اجرای جنجالیاش در جشنواره موسیقی فولک نیوپورت باعث هو کردن و اعتراض تماشاگران میشود، چون تصمیم گرفته با سازهای الکتریکی اجرا کند. در این میان، رابطه پر فراز و نشیبی با دو زن دارد: سیلوی روسون (با بازی ال فانینگ، که بر اساس شخصیت واقعی سوز روتولو ساخته شده، اما نام اصلیاش بنا به درخواست دیلن استفاده نشده) و جون بایز (با بازی مونیکا باربارو). او شهرت و طرفدارانش را پشت چهرهای مرموز پنهان میکند.
روابط و مسیر حرفهای
دیلن با پیت سیگر (با بازی ادوارد نورتون) دوست میشود، کسی که در ابتدای راه به او فرصتهایی میدهد. همچنین با جانی کش (با بازی بوید هالبروک) آشنا میشود. و در نهایت، اجازه میدهد که مسیر حرفهایاش توسط مدیر برنامه سرسختش، آلبرت گروسمن (با بازی دن فوگلر) هدایت شود.
موسیقی بهعنوان بخشی از داستان
اگرچه فیلم شامل بسیاری از مشهورترین ترانههای باب دیلن است همگی با اجرای تیموتی شالامی که تقلیدی قابلقبول (و حتی بهتر از حد انتظار) از لحن بینیدار خواننده ارائه میدهد اما یک فیلم جعبه موسیقی یا یک موزیکال سنتی نیست. بلکه در اصل یک درام است که در آن موسیقی نقش دارد. صحنههای آواز در موقعیتهای منطقی رخ میدهند، مثل ضبطهای استودیویی و اجراهای زنده. در هیچ لحظهای شخصیتها ناگهان شروع به آواز خواندن نمیکنند و خبری از رقصهای طراحیشده هم نیست. منگولد با موسیقی دیلن تقریباً همانطور رفتار میکند که با موسیقی جانی کش در خطی که میروم برخورد کرده بود.
دیلن؛ نابغهای سرد و بیاعتنا
در بهترین حالت، دیلن شخصیتی بیاحساس و سرد دارد. در بدترین حالت، او بیاعتنا و بیرحم است (هرچند احتمالاً خودش این ویژگی را نمیبیند). او بارها و بارها سیلوی را میرنجاند و رابطهاش با جون بایز هم به گونهای است که یک بار او را «آدم عوضی» و بار دیگر «بیشعور» خطاب میکند. او حداقل میزان محبت را به اطرافیانش نشان میدهد و زمانی که زنی اعتراف میکند که عاشقش شده، صرفاً به این دلیل که مدت زیادی از آشناییشان نگذشته، پشتش را به او میکند. او هیچ توجهی به خواست طرفدارانش ندارد و دچار توهم عظمت است.
بازیگری یا تقلید؟
شالامی که وظیفه به تصویر کشیدن این نسخه از دیلن را بر عهده دارد، کاملاً در نقش فرو میرود (متد اکتینگ). در طول دو ساعت، او دیلن است. چهره، حرکات، طرز برخورد و حتی لحن گفتارش، همه یادآور موسیقیدان دهه ۶۰ هستند. همیشه در اجرای این نوع نقشها این سوال مطرح میشود که چقدر از آن بازیگری است و چقدر تقلید؟ اما در نهایت، این موضوع اهمیتی ندارد، زیرا یک ناشناخته کامل بهگونهای ساخته شده که مخاطب باور میکند دیلن را در حال پرسه زدن در نیویورک دهه ۶۰ تماشا میکند. منگولد جزئیات را بهدرستی بازآفرینی کرده و فضایی خلق کرده که هم آشنا و هم بیگانه به نظر میرسد.
روایت یک دوره، نه یک فرد
داشتن علاقه به باب دیلن برای درک و لذت بردن از یک ناشناخته کامل ضروری نیست. دلیلش این است که فیلم بیشتر درباره دیلن در بستر یک دوره زمانی است تا درباره دیلن بهعنوان یک فرد. میتوان گفت که او بیشتر یک حضور است تا یک شخصیت. ما چیز زیادی درباره گذشته او نمیدانیم و منگولد هم هرگز تلاش نمیکند که به ذهن او نفوذ کند یا انگیزههایش را بررسی کند. دیلن در جایی از فیلم میگوید که مردم همیشه گذشته و پیشینه خود را مطابق میلشان دوباره میسازند (شباهتی به جوکر در شوالیه تاریکی). نام اصلی او رابرت زیمرمن بود اما آن را تغییر داد، صرفاً چون از آوای دیلن خوشش میآمد. فیلمنامه از گزارشگران اخبار تلویزیونی برای گره زدن صحنهها به رویدادهای تاریخی مهم استفاده میکند (مثل بحران موشکی کوبا و ترور جان اف. کندی).
همچنان یک ناشناخته
اگر کسی با آثار دیلن بهخصوص ترانههای اولیهاش آشنا باشد، قطعاً تأثیرگذاری فیلم برایش بیشتر خواهد شد. (عنوان فیلم هم از یکی از جملات ترانه «مثل یک غریبه سرگردان» گرفته شده است.) با این حال، اگر کسی به دنبال درک عمیقتر از این نابغه عجیب و سرسخت باشد، به پاسخی روشن نخواهد رسید. یک ناشناخته کامل فیلمی سطحی نیست، اما فیلمنامه هیچ تلاشی برای روانکاوی شخصیت اصلی انجام نمیدهد. اگر چیزی از این فیلم آموخته شود، این است که ورود به مدار زندگی دیلن چقدر ناخوشایند و دشوار میتوانست باشد. موسیقی او نمادین است و با بسیاری از مردم سخن میگوید، اما از اولین صحنه تا آخرین صحنه، او همچنان یک ناشناخته کامل باقی میماند.
برگرفته از ریلویوز
نقد فیلم یک ناشناخته کامل توسط جان سربا
من از قبل در برابر فیلم یک ناشناخته کامل (که هماکنون در پلتفرمهای نمایش درخواستی مانند آمازون پرایم ویدیو پخش میشود) گارد گرفته بودم، و مطمئنم که تنها نبودم. یک فیلم زندگینامهای موسیقیایی با هدف گرفتن اسکار (اوه)، با بازی تیموتی «ابروها» شالامی در نقش باب دیلن (اوه؟ بله، تقریباً همینطور) سه ضربه و حالا باید از سربالایی بالا بروی، همانطور که او گفت و یک استعاره را به شکلی خراب کرد که باب دیلن هرگز چنین نمیکرد. جالب اینجاست که کارگردان جیمز منگولد پس از فیلم زندگینامهای عالی سر خط را دنبال کن (۲۰۰۵) درباره جانی کش، که الهامبخش فیلم طنز سخت راه برو شد، دوباره به ژانر زندگینامه بازگشته است.
این دو فیلم تقریباً کارایی هنری این ژانر کهنه را از بین بردند. طبق پیشبینیها، اکران استراتژیک یک ناشناخته کامل در تعطیلات کریسمس و بازاریابی خاص آن باعث شد این فیلم ۸ نامزدی اسکار ۲۰۲۵ از جمله بهترین فیلم و بهترین بازیگر مرد برای شالامی را به دست آورد، و باز هم نسل انفجار جمعیتی برنده شد، درست است؟ خب، تا حدی. این روایتی که من بدون دیدن فیلم ساخته بودم، کاملاً تغییر کرد، زیرا فیلم در نهایت بسیار بهتر از انتظار از آب درآمد.
زیر ظاهر معمولی فیلم، رویکردی زیرکانه و غیرمتعارف در روایت دیده میشود، جایی که چیدمان آهنگها ساختار آن را تشکیل میدهد و برخی تغییرات جسورانه و آزادانه در حقایق زندگی و حرفه دیلن ایجاد شده است (توجه داشته باشید، هر فیلم زندگینامهای که تا به حال دیدهاید، کاملاً داستانی است، تأکید بر داستانی). بنابراین شاید وقت آن باشد که گاردتان را پایین بیاورید.
یک ناشناخته کامل: پخش کنید یا رد کنید؟
سال ۱۹۶۱ است، و بابی دیلن (شالامی) در هیبت یک مرد ۲۰ ساله ظاهر میشود که در عقب یک استیشن واگن نشسته است. شهر نیویورک در افق دیده میشود. او سواری گرفته و حالا وارد شلوغی زندگی شهری میشود، جایی که هیچکس او را نمیشناسد، اما در عرض دو سال همه در این شلوغی نام او را خواهند دانست. او راه خود را به بیمارستانی باز میکند که قهرمانش، وودی گاتری (اسکوت مکنری)، در آن بستری است، در حالی که لرزان و ناتوان از صحبت کردن است. در کنار وودی، پیت سیگر (ادوارد نورتون، نامزد اسکار)، چهرهی خوشحال و سرزنده موسیقی فولک، با یک بانجو نشسته است.
وقتی بابی وارد میشود، میگوید که آثار وودی «مرا از پا انداخت»، و در پایان اضافه میکند: «من آهنگهای تو را هم دوست دارم، پیت.» بابی برایشان آهنگ ترانهای برای وودی را مینوازد و در نهایت همان شب در خانهی پیت میماند. و اینگونه باب دیلن «کشف» میشود، به همان شکلی که کریستف کلمب «آمریکا را کشف کرد» چیزی که پیش از او وجود داشت و بود، اما ناگهان به چشم آمد. شاید همه چیز به دیدگاههای ذهنی برمیگردد؟
در هر صورت، باب دیلن به این سادگیها تسخیر نمیشود، و این هسته اصلی داستانی است که اینجا روایت میشود. نه اینکه پیت قصد تسخیر کسی را داشته باشد، البته. این کار، وظیفهی صنعت موسیقی است، هرچند که پیت قطعاً بخشی از این صنعت است. او یکی از برگزارکنندگان اصلی جشنواره موسیقی فولک نیوپورت است و به شدت باور دارد که دیلن میتواند هنرمندی باشد که این سبک موسیقی را به تودهها معرفی کند. که البته این اتفاق میافتد، و خیلی هم محکم رخ میدهد، تا زمانی که باب دیلن تقلا میکند، میجنگد و در نهایت راه خود را از این مسیر جدا میکند همینجا، در همین داستان. اما نه به این سادگی.
او ابتدا باید یک مدیر برنامه، آلبرت گروسمن (دن فوگلر)، پیدا کند، و یک دوستدختر، سیلوی روسو (ال فانینگ)، داشته باشد، و روی صحنهی یک باشگاه فولک، پس از اجرای جون بایز (مونیکا باربارو، او هم نامزد اسکار)، حاضر شود و قبل از اینکه حتی آهنگی بنوازد، بگوید که آواز خواندنش «شاید زیادی زیبا باشد.» سپس استادان جنگ را در اوج بحران موشکی کوبا برای جمعیت اجرا کند، یک آلبوم ضبط کند، مشهور شود، با بایز رابطه داشته باشد، در مانتری ۱۹۶۳ با بایز دوئت اجرا کند، یک نامهی طرفداری پرشور از جانی کش (بوید هالبروک، که احتمالاً باید نامزد اسکار میشد) دریافت کند، و در نیوپورت ۱۹۶۴ یک خط بزرگ و واضح میان خود و جریان اصلی موسیقی فولک بکشد، با اجرای آهنگ زمانه در حال تغییر است.
این تقریباً نیمی از فیلم است، البته با حذف بسیاری از جزئیات. یکی از جزئیاتی که ذهنم را درگیر کرد، ناپدید شدن ظاهری بابی بود، که شاید در اوایل فیلم چند نشانهی گذرا از او دیدیم، و ظهور باب دیلن به شکلی تا حدی اسرارآمیز. نه اینکه اینجا پریهایی با عصای جادویی یا پیمانی با شیطان یا چیزی که نیاز به جلوههای ویژه داشته باشد، وجود داشته باشد. فقط حسی در فضای اطراف این مرد جریان دارد، انگار که او بیصدا همه چیز را طوری دستکاری میکند که خودش و دنیای اطرافش را شکل دهد، یا اینکه سرنوشت، رمان عاشقانهاش را کنار گذاشته و شروع به هدایت او کرده است چیزی شبیه به این.
کمکم این سؤال پیش میآید که آیا باب دیلن از سیلوی فقط به خاطر حمایت مالیاش (پول، آپارتمان) استفاده میکند؟ آیا از جون بایز برای جایگاهش سوءاستفاده میکند (چون چند پله جلوتر از او در مسیر حرفهای موسیقی است)؟ یا در عین حال، شاید تا حدودی آنها را دوست دارد؟ سخت است گفت. مخصوصاً از زمانی که عینک آفتابی را بهطور دائمی به چهره میزند، که نهتنها خواندن احساساتش را دشوارتر میکند، بلکه او را حتی بیشتر از قبل در خیابانهای نیویورک برجسته میکند؛ جایی که نمیتواند از کنار یک فروشگاه موسیقی عبور کند، بدون اینکه طرفداران محاصرهاش کنند.
به هر حال، طرفداران موسیقی فولک او را بینهایت دوست دارند، و این قفسی است با میلههای طلایی، دوست من. شاید حالا بهترین زمان برای برقـی شدن باشد.
این فیلم شما را به یاد کدام آثار خواهد انداخت؟
من آنجا نیستم، اثر تاد هینز، زندگینامهای مبهم از مردی مبهم است. هیچ جهتی به خانه و باب دیلن: به عقب نگاه نکن او را از دریچه مستند به تصویر میکشند. و شما باید درون لوین دیویس را دوباره تماشا کنید، چون درباره شخصیتی دیلنگونه است که آنقدر از منحنی موسیقی فولک جلوتر است که در نهایت بهشکلی تماشایی سقوط میکند (و همچنین چون یکی از پنج فیلم برتر برادران کوئن است).
اجرای ارزشمند برای تماشا

واقعاً نمیخواستم پسر طلایی هالیوود، تیموتی شالامی را در نقش دیلن دوست داشته باشم، اما لعنت به من، انگار مجبورم. او فوقالعاده است. در حد اسکار؟ نمیدانم. اما عالی است. با این حال، کسی که واقعاً جان تازهای به این فیلم میبخشد، مونیکا باربارو است که شیمی تند و تیزش با شالامی، فیلم را سرپا نگه میدارد. او شخصیتی را بازی میکند که همزمان همهی آن چیزی است که باب دیلن میخواهد و نمیخواهد باشد. اسکار را بدهید به باربارو، لطفاً.
نظر نهایی
بگذارید اعلام کنم که باور دارم این باب دیلنِ تیموتی شالامی، این موجود جادویی افسونگر، در واقع میتواند عشق را احساس کند و برخلاف دکتر منهتن، موجودی فراطبیعی نیست. یک ناشناخته کامل گاهی او را فراانسانی جلوه میدهد مانند تصویری زنده از یک کاور آلبوم نمادین، یک ستاره راک در مجموعهای از ژستهای دراماتیک، همراه با سیگار یا سازدهنی یا نگاهی نافذ از پشت عینک آفتابی، اما هرگز غیرانسانی.
شالامی این شخصیت را طوری بازی میکند که انگار او در همان عقب استیشن واگن، یک شخصیت برای خود ساخت و هرگز به عقب نگاه نکرد و این همان لحظهی تولد هنرمندی است که هیچگاه واقعاً سازش نکرد، و به شکلی معجزهآسا، بیش از ۵۰ سال رازآلود باقی ماند. کاری که قطعاً سختتر از این است که صدای یک نسل باشد، یا یکی از پرفروشترین هنرمندان موسیقی در تاریخ، یا یک نیممیلیاردر، یا یک ترانهسرای برندهی جایزه پولیتزر.
و اینجاست که منگولد، با تحسینی شایسته، تلاش میکند تا فیلم را در این نقطهی مبهم فرود بیاورد. لحظاتی وجود دارد که تیموتی شالامی بهطور خطرناکی به سمت یک اجرای تصنعی متمایل میشود، اما حرکت روی این خط باریک، بخشی از همان هیجان و ریسک در به تصویر کشیدن باب دیلن است. او با اصالت و باورپذیری غیرمنتظرهای میخواند، گیتار میزند و سازدهنی مینوازد در فیلمی که بیشتر دربارهی ترانهها است تا خود مردی که آنها را ساخته، زیرا روزی او خواهد مرد، اما کارهایش باقی خواهند ماند، تا زمانی که ما به اندازهی کافی اهمیت بدهیم و ابزار حفظ آنها را داشته باشیم. (گاهی نگران میشوم که آیا بشریت واقعاً قادر است هنر و تاریخ خودش را حفظ کند یا نه.)
هوشمندانه، درام فیلم مطابق با فراز و فرودهای معمول موفقیت تجاری و بحرانهای شخصی شخصیت اصلی اوج نمیگیرد. البته که این مسائل مطرح میشوند، مانند مثلث عشقیِ ازهمپاشیدهی باب دیلن جون بایز سیلوی، که در صحنهای به اوج میرسد؛ وقتی دیلن و بایز در حال اجرای دونفرهی “این من نیستم، عزیز” هستند و سیلوی در حالی که اشکهایش ریمل چشمش را به هم ریخته، از آنجا میگریزد لحظهای که، با وجود تأثیرگذاریاش، بیشتر شبیه یک امتیاز تجاری است، تلاشی برای جلوگیری از بیگانه شدن مخاطب (و البته تغییری در واقعیت زندگی دیلن که اگر چنین چیزهایی برایتان مهم است، پیشنهاد من این است: اهمیت ندهید).
اما تأثیرگذارترین لحظهی فیلم، باعث تأملات عمیقتر و گستردهتر وجودی میشود، وقتی اجرای آتشین شالامی از «زمانه در حال تغییر است» مثل چاقویی از درونت میگذرد چاقویی که با قدرت یک ترانهی جاودانه و همیشگی آغشته شده است. ترانهای که دربارهی اجتنابناپذیری تغییر در جهانی است که مردمش بهشدت تمایل دارند در برابر آن مقاومت کنند چه آنها سنتگرایان موسیقی فولک باشند، چه سیاستمداران یک حزب خاص، یا سالخوردگانی که از علایق و اقدامات نسل جوان سردرگم شدهاند. و در این لحظه، باب دیلن به چیزی فراتر از یک شخصیت تاریخی، یک ستارهی راک تحسینشده، یا حتی یک مرد تبدیل میشود.
او نمایندهی نیروی اجتنابناپذیر پیشرفت میشود، این حقیقت که زمان میگذرد، و روزی تو هم پیرتر خواهی شد (یا حتی پیرتر از پیر) و درمییابی که، همانطور که مردی خردمند زمانی گفت: «تو قبلاً با جریان همراه بودی، اما آنها جریان را تغییر دادند. حالا چیزی که با آن همراهی میکنی دیگر “آن” نیست، و آنچه “آن” است، به نظرت عجیب و ترسناک میآید.»
و جهان همچنان میچرخد، چه ما باشیم، چه نه چیزی که جون بایزِ باربارو وقتی نظارهگر خالی شدن سطلهای زباله توسط یک رفتگر است، در روزی که آمریکا و روسیه شاید معجزهوار یا شاید با حکمتی عظیم تصمیم گرفتند دکمه را فشار ندهند، متوجه میشود. این همان لحظهای است که فیلمها به تجربههایی عمیقاً شخصی تبدیل میشوند لحظهای که این فیلم برای من تأکید کرد که چرا نمیتوانم محافظهکاری یا پیشرو بودن را در هیچ سطحی کاملاً بپذیرم؛ زیرا در عمیقترین هستهی هر دو، نوعی بیاخلاقی هراسآور نهفته است با این تفاوت که برای من، پذیرش تغییر، یعنی پذیرش واقعیت به شکلی جسورانهتر و معنادارتر.
کجا بودم؟ آهان، یک ناشناختهی کامل. فیلمی عالی. افسانه همراهش را در نظر بگیرید.
برگرفته از دیسایدر
نقد فیلم یک ناشناخته کامل توسط برایان تالریکو
فیلم یک ناشناخته کامل ساخته جیمز منگولد درباره همه متغیرهایی است که خلاقیت را شکل میدهند و تغییر میدهند. این فیلم، بهجای استفاده از رویکرد سطحی رایج در زندگینامههای سینمایی که کل زندگی یک فرد را از تولد تا مرگ روایت میکنند، یک فصل تأثیرگذار از تاریخ موسیقی و جهان را به تصویر میکشد. منگولد با اجرای قدرتمند بازیگران، کارگردانی بیادعا و تدوینی طبیعی، بهخوبی تقاطع هنر و شهرت را ثبت میکند. بهعنوان کسی که معمولاً از روایتهای “بهترین لحظات” در فیلمهای مربوط به چهرههای مشهور بیزار است چراکه اغلب به افسانههای چاپی تکیه میکنند و کار جدیدی انجام نمیدهند و همچنین بهعنوان فردی که علاقه زیادی به موسیقی باب دیلن، این نابغهی عمدتاً مرموز دارد، باید اعتراف کنم که انتظار داشتم یک ناشناخته کامل از ریتم خارج باشد. اما این فیلم، همانطور که خود دیلن بارها در طول شش دههی فعالیتش انجام داده، فراتر از انتظارات ظاهر میشود.
شروع فیلم و تأثیرات اولیه دیلن
فیلم یک ناشناخته کامل با صدای ضبطشدهی وودی گاتری، یکی از مهمترین تأثیرگذاران بر باب دیلن جوان (با بازی تیموتی شالامی)، آغاز میشود. ما دیلن را در مسیر ملاقات با مردی میبینیم که آثارش “او را از درون متحول کرد.” گاتری، با بازی اسکوت مکنری، در بیمارستانی در نیوجرسی بستری است، و اتفاقاً در همان روز، پیت سیگر افسانهای (با بازی درخشان و ظریف ادوارد نورتون) به ملاقاتش آمده است. سیگر، که متوجه علاقه دیلن به گاتری میشود، او را تشویق میکند تا برای قهرمانش آواز بخواند، و این لحظه از شدت خلاقیت، برق خاصی دارد. این صحنه یکی از چندین لحظهی فیلم است که در آن منگولد نبوغ و استعداد دیلن در ترانهسرایی را بدون وقفههای اضافی به تصویر میکشد. یکی از بزرگترین نقاط قوت فیلم این است که تا حد زیادی بر اجراهای واقعی متکی است تا داستان را پیش ببرد. این فیلم ترانههای کامل بیشتری نسبت به بسیاری از موزیکالهای هالیوودی دارد و خوشبختانه، از مسیر کلیشهای ارائهی بریدههایی از ترانهها پرهیز کرده و اغلب اجازه میدهد که خود موسیقی روایتگر داستان باشد.
موسیقی دیلن و بستر تاریخی
موسیقی دیلن در اوایل دهه ۱۹۶۰ حرفهای زیادی برای گفتن داشت. در چندین صحنه، فیلم بهشکلی ظریف، هنر دیلن را در یک بستر بزرگتر قرار میدهد تا اهمیت او را نشان دهد. در یکی از این صحنهها، درحالیکه اخبار بحران موشکی کوبا در حال پخش است، دیلن ترانه اربابان جنگ را در یک کافه اجرا میکند. تصور کنید که شنیدن این اشعار بیپرده و تند، آنهم در شرایطی که ترس از نابودی جهان، نیویورک را تقریباً خالی از جمعیت کرده و مردم به دنبال مکانی امنتر از منهتن میگردند، چه تأثیری خواهد داشت. این صحنه نمونهای از دلیل موفقیت کلی فیلم است: تلاشی برای بافتن موسیقی دیلن در تار و پود روایت، بهجای استفاده از آن بهعنوان پسزمینهی صرف. البته، استفاده از اخبار تلویزیونی برای نمایش گذر زمان، شیوهای است که بیشازحد استفاده شده، اما اینجا به درستی نشان میدهد که حتی هنرمندی همچون دیلن، که به مصالحه اعتقادی نداشت، محصول دنیای اطراف خود بوده است؛ هم در مقیاس کلان و هم در سطحی شخصیتر.
تأثیرات شخصی و روابط دیلن
از نظر تأثیرات شخصی، دیلن، که در دورهای از حرفهاش که در این فیلم به تصویر کشیده شده، تقریباً به یک بت نوجوانان تبدیل شده بود، تحت تأثیر افرادی فراتر از گاتری بود. سیگر، که پس از ملاقات تصادفی، دیلن را به خانهاش میبرد، ابتدا در یک دادگاه در حال دفاع از آزادی بیان خود معرفی میشود و سپس بین دوگانگی سنتهای موسیقی فولک و هنرمندی که شاید این سبک را به آیندهای نامشخص میبرد، گرفتار میشود.
دیلن همچنین با دو زن آشنا میشود که نقش مهمی در دوران اولیهی حرفهای او ایفا میکنند. سیلوی روسو (با بازی ال فانینگ) شخصیتی بر اساس سوز روتولو است، همان زنی که در عکس معروف آلبوم باب دیلن آزاد در کنار او دیده میشود، که در این فیلم بهعنوان شریکی به تصویر کشیده میشود که بهرغم رابطهی نزدیک، در نهایت متوجه میشود تقریباً هیچ چیزی دربارهی دیلن نمیداند، حتی درحالیکه او به یکی از مشهورترین افراد دنیا تبدیل شده است.
در مقابل، جون بایز (با بازی مونیکا باربارو) نیز رابطهای پرفرازونشیب با دیلن دارد. او هم از دیلن خشمگین است و هم مجذوب او. بایز به ستارهای تبدیل میشود که سبک فولک را به شکلی “زیباتر” اجرا میکند، درحالیکه دیلن به دنبال چیزی عمیقتر و خشنتر در موسیقی خود است.
فیلمنامه و نقش شالامی

فیلمنامه عالی منگولد و جی کاکس هرگز بیش از حد بر این تأکید نمیکند که چگونه دیلن به شاعر نسل خود تبدیل شد، بلکه به بینندگان اعتماد میکند تا خودشان ارتباطات را کشف کنند. آیا شعر خام و بیپیرایه دیلن پاسخی به شهرت پرزرقوبرق بایز بود؟ آیا تصویر «مرد سیاهپوش» او تحت تأثیر تحسین و دوستیاش با جانی کش شکل گرفت؟ چرا او در تور مشترک با بایز، از اجرای برخی از بزرگترین ترانههایش خودداری کرد و در برابر هوادارانش ایستادگی کرد؟ چرا در سال ۱۹۶۵ در فستیوال نیوپورت، که یکی از مهمترین وقایع تاریخ موسیقی فولک بود، اصرار داشت که اجرای الکتریک داشته باشد، رویدادی که اوج این فصل از زندگی دیلن را رقم زد؟ فقط به این دلیل که به او گفته بودند این کار را نکند؟
رویکرد منگولد از تیموتی شالامی انتظار زیادی دارد، و او بهخوبی از پس آن برمیآید. او نهتنها هنگام خواندن، صدایی شبیه به دیلن دارد، بلکه بهطرزی شگفتانگیز تازگی این لحظات را نیز ثبت میکند. وقتی او برای اولین بار ترانه زمانه در حال تغییر است را اجرا میکند، ترانهای که بسیاری از تماشاگران فیلم از بر میدانند، باز هم شالامی و گروه تولید، بهگونهای موفق میشوند حالوهوای آن لحظه را زنده کنند، گویی که مردم برای نخستین بار در نیوپورت شاهکاری را میشنوند. این ویژگی، فیلم را دارای نیرویی میکند که تقریباً همیشه در زندگینامههای سینمایی غایب است، و آن را به اثری پرتنش و پرشور تبدیل میکند، نه صرفاً یک جعبه موسیقی که صدبار نواخته شده است.
بازیگران مکمل و پایان فیلم
شالامی از سوی گروهی قدرتمند حمایت میشود. نورتون و فانینگ پیش از این مورد توجه منتقدان قرار گرفتهاند، هر دو جوایزی از منتقدان دریافت کردهاند، اما بازیگرانی که بیشترین تأثیر را بر من گذاشتند، مونیکا باربارو در نقش بایز و اجرای پرنشاط بوید هالبروک در نقش کش بودند. باربارو بهظرافت نشان میدهد که چگونه مردم میتوانند همزمان هم از دیلن خشمگین باشند و هم مجذوب او، درحالیکه هالبروک، کش را بهعنوان کسی به تصویر میکشد که نبوغ خام دیلن را در میان تمام جنجالهای شهرت و انتظارات، بهوضوح دیده است. آنها همچون فرشته و شیطان روی شانههای باب ظاهر میشوند.
فیلم یک ناشناخته کامل نه با دیلن، بلکه با گاتری آغاز و پایان مییابد، با ضبطی از ترانه کلاسیک او خداحافظ، خوش گذشت (So Long, It’s Been Good to Know Yuh). این نهتنها دیلن را به سنت موسیقی فولک پیوند میدهد، سبکی که او برای همیشه دگرگون کرد، بلکه همان طنز سیاه و نگاهی تیزبین به مسائل روز را دارد که اغلب در موسیقی دیلن نیز دیده میشود.
«ما درباره پایان دنیا صحبت میکردیم، و بعد یک ترانه میخواندیم، و بعد دوباره همان را میخواندیم.» این جمله بازتابی از موسیقی اعتراضیای مانند اربابان جنگ است که دیلن آن را در پسزمینهای از پایان جهان میخواند و آخرین جملهی ترانه، روح آزاد و سرگردان دیلن را به تصویر میکشد، درست مانند حس سرخوشی فیلم درباره او: «این گرد و غبار قدیمی خانهام را فرا گرفته، و وقت آن است که دوباره سرگردان شوم.» دیلن در سال ۱۹۶۱ به نیویورک آمد و موسیقی را برای همیشه تغییر داد. و ما همچنان با او در این سفر سرگردان هستیم.
برگرفته از راجرایبرت
بیوگرافی یک خائن من هم بودم قطع می کردم 😡😡🔥🔥😢😢یک میکروفون با اون نگاه های عاشقانه 😡🔥💔