هاوارد در فیلم بهشت، بار دیگر سراغ موضوعی متفاوت رفته و تلاش کرده با نگاهی شخصی، اثری تاریخی-دراماتیک خلق کند که یادآور «ارباب مگسها»ی ویلیام گولدینگ است. با وجود این، بهشت واکنشهای گوناگونی برانگیخته است؛ برخی آن را تجربهای پرجسارت اما ناکام میدانند و برخی دیگر به بازیهای بازیگران و فضاسازی آن علاقهمند شدهاند. آنچه مسلم است، فیلم به دلیل موضوع بحثبرانگیزش جایگاه ویژهای در میان آثار اخیر ران هاوارد دارد. در ادامه سه نقد از جیمز براردینلی، نل مینو و اوون گلایبرمن گردآوری کردیم و نگاهی به ابعاد مختلف این فیلم انداختهایم.
نقد فیلم بهشت (Eden) نوشته جیمز براردینلی
فیلم بهشت به کارگردانی ران هاوارد از مجموعهای عجیب اما واقعی از رویدادهای دهه ۱۹۳۰ الهام گرفته و آن را از دریچهی ارباب مگسهای ویلیام گولدینگ بازتاب داده است. داستان در جزیره فلورئانا در مجمعالجزایر گالاپاگوس رخ میدهد و تنشهای فزاینده میان سه گروه را روایت میکند که بهسرعت درمییابند ۶۷ مایل مربع جزیره برای همزیستیشان کافی نیست. آنچه در آغاز صرفاً ناسازگاریهای کوچک است، بهتدریج به دزدی و در نهایت قتل کشیده میشود. هاوارد چند صحنهی قدرتمند خلق میکند از جمله صحنه تکاندهندهی زایمان اما فیلم در پرده پایانی تمرکز خود را از دست میدهد و به پایانی ضداوج و نامتمرکز میرسد.
ورود ویتمرها
مهاجران آلمانی، هاینتس ویتمر (دنیل برول)، همسر جوانش مارگرت (سیدنی سوئینی) و پسرش از ازدواج پیشین، هری (جاناتان تیتل)، پس از خواندن نامههای منتشرشده از تنها ساکنان جزیره دکتر فریدریش ریتر (جود لا) و همسرش دوره اشتراوخ (ونسا کربی) به فلورئانا میآیند. هدفشان هم فرار از آشوب جامعه است و هم یافتن محیطی آرام برای بهبود هری که به سل مبتلاست. با این حال، فریدریش و دوره از حضور مزاحمان ناخوانده در پناهگاهشان خشنود نیستند و در برخورد با همسایگان تازهوارد چندان دوستانه رفتار نمیکنند.
با وجود خصومت پنهان فریدریش و دوره، ویتمرها توانایی خود را نشان میدهند و خیلی زود خانه و مزرعهای کارآمد بنا میکنند. اما دو پیچیدگی غیرمنتظره رخ میدهد: مارگرت متوجه بارداریاش میشود و گروه دیگری وارد فلورئانا میگردد.

ورود بارونس
در رأس آنها بارونس خودشیفته و حسابگر، الوئیس بوسکه دو واگنر وِرهرن (آنا د آرماس) قرار دارد. سه مرد همراه او یا معشوقاند، یا خدمتکار، یا هر دو. بارونس قصد دارد در جزیره هتلی تأسیس کند و با نگاهی تحقیرآمیز و متکبرانه به ساکنان فلورئانا، بهسرعت ویتمرها و ریتر و دوره را منزوی میسازد.

سقوط به غرایز ابتدایی
از نظر تماتیک، ردپای ارباب مگسها بهوضوح دیده میشود. وقتی محدودیتهای تمدن کنار زده میشود، ساکنان فلورئانا تسلیم غرایز ابتدایی میشوند و جنون و خشونت به شکلهای غیرمنتظره سر برمیآورد. حتی هاینتس آرام و متین نیز مصون نمیماند. حدود ۹۰ دقیقهی نخست فیلم با حسی سنگین از اجتنابناپذیری بهسوی سلسلهای از رویدادهای خشونتآمیز پیش میرود. اما پس از آن روایت شتاب خود را از دست میدهد و در جستجوی پایانی که هم به تاریخ وفادار باشد و هم به سینما، سرگردان میماند دو هدفی که بهطور کامل با هم سازگار نمیشوند.
جذابترین بخش فیلم
از نگاه من، جذابترین بخش فیلم اوایل آن است؛ جایی که میبینیم ویتمرها برای ساختن «گوشهای از بهشت» خود با سختیها دستوپنجه نرم میکنند. این جهانسازی متأسفانه با ورود بارونس کوتاه میشود و تغییر لحن ناگهانی او ضربآهنگ اولیه فیلم را بههم میزند.
بازی بازیگران
بازیها اغلب ناهمگون به نظر میرسند، گویی بازیگران همیشه در یک فیلم واحد حضور ندارند. جود لا و آنا د آرماس رویکردی اغراقآمیز و پرقدرت دارند و هر صحنهای را تحت سلطه میگیرند. اغراق د آرماس گاهی تا مرز افراط پیش میرود و شدت آتشین بازی لا نیز پابهپای او پیش میآید. در مقابل، دیگر بازیگران فروتنتر عمل میکنند هرچند ونسا کربی چند لحظه گزنده و بهیادماندنی خلق میکند و سیدنی سوئینی ستون اصلی تکاندهندهترین صحنه فیلم است.
پروژهای شخصی برای هاوارد
بهشت برای هاوارد پروژهای شخصی بود؛ تلاشی برای فاصله گرفتن از جریانهای اصلی کارنامه اخیرش. او فیلم را بدون پشتیبانی استودیو تأمین مالی کرد تا چشماندازی شخصیتر دنبال کند. هرچند فیلم بخشی از همان زمینی را میکاود که مستند ۲۰۱۳، ماجرای گالاپاگوس: شیطان به بهشت آمد برگرفته از خاطرات رقیب دوره اشتراوخ و مارگرت ویتمر ــ در آن قدم گذاشته بود، اما افزودن عناصر تخیلی بخشی از رمزآلودی ماجرا را کمرنگ میسازد.
با این حال، با وجود تمام ضعفهایش، چیزی هیپنوتیزمکننده در این فرورفتن به جنون باقی میماند؛ بهاندازهای که بهشت بیش از یک فیلم مصرفیِ معمولی تابستانی در ذهن تماشاگر ماندگار میشود.
برگرفته از سایت ریلویوز
نقد فیلم بهشت (Eden) نوشته نل مینو
انسانها در خیالپردازی دربارهی بهشت بسیار ماهرترند تا در ساختنش. فیلم «بهشت» به کارگردانی ران هاوارد بر اساس ماجرای واقعی یک آزمایش اجتماعی در دهه ۱۹۳۰ ساخته شده است؛ تلاشی برای ایجاد یک آرمانشهر در جزیره فلورئانا در مجمعالجزایر گالاپاگوس اکوادور. دقیقتر بگوییم، سه تجربهی جداگانه بر روی جزیرهای خالی از سکنه شکل گرفت؛ سه تجربه با هدفها و برداشتهای کاملاً متفاوت از چرایی حضورشان در آنجا.
روایت تتریسی فیلمنامه
فیلمنامهنویس، نوآ پینک («تِتریس»)، داستان را همچون یک بازی تتریس کنار هم میچیند؛ قطعهها با سرعتی فزاینده جابهجا میشوند تا در جای درست قرار گیرند. چخوف که گفته بود اگر در پرده اول نمایشی تفنگی ظاهر شود، باید تا پرده سوم شلیک کند، حتماً از شیوهای که پینک (با همکاری هاوارد در داستان) فیلمنامه را نوشته و در بخش پایانی همه عناصر اصلی را دوباره به هم پیوند میزند، راضی میبود.
ورود نخستین زوج: ریتر و اشتراوخ
نخستین ساکنان فلورئانا، یک زوج ایدئالیست آلمانیاند: دکتر فریدریش ریتر (جود لا) و دوره اشتراوخ (ونسا کربی). باورشان به زندگی خارج از چارچوب تمدن چنان شدید است که ریتر همه دندانهایش را کشید تا هرگز به درد دندان دچار نشود. او با دندان مصنوعی فلزی غذا میخورد و فقط گیاهخوار است زیرا مخالف خوردن حیوانات است.
ریتر و اشتراوخ نمیخواهند خودشان جامعهای تازه بنا کنند؛ هدفشان این است که دیگران را با نوشتههایی که ریتر در روزنامههای آلمانی منتشر میکند به ساختن جامعهای نو الهام دهند. ریتر بیشتر روزهایش را صرف تایپ «فلسفهای رادیکال برای نجات بشر از خودش» میکند و اشتراوخ در بیشتر وقتش به باغ سبزیجات و الاغ محبوبش رسیدگی میکند. آنها هیچ تمایلی به جذب دیگران به جزیره ندارند.
ورود خانواده ویتمر
اما نوشتههای منتشرشده آنقدر وسوسهبرانگیز است که سه آلمانی دیگر وارد فلورئانا میشوند: هاینتس ویتمر (دانیل برول)، پسرش هری (جاناتان تیتل) و همسر جوان دومش مارگرت (سیدنی سوئینی). ریتر نمیخواهد با آنها کاری داشته باشد و بنابراین آنها در جایی دیگر برای خود خانه و سیستم آبرسانی میسازند.
ورود بارونس و همراهانش
و سپس «بارونس» (آنا د آرماس، چون برق زیبایی و خطر) از راه میرسد؛ بر دوش مردانی که همراهش آورده و با نقشهای برای ساختن یک هتل لوکس («فقط میلیونرها») روی جزیره. او اغواگر، حسابگر، فریبکار و بیپرواست؛ در لباسهای ابریشمی، رژلب درخشان و جواهرات. مردانی که با خود آورده همزمان معشوق، محافظ و کارگران ساخت هتل هستند. آنها درست همان آسایشهای تمدنی را به جزیره میکشانند که ریتر و اشتراوخ از آنها متنفرند. و بدینگونه، سومین اردوگاه شکل میگیرد.

آغاز تنشها و درگیریها
از این نقطه به بعد، با رویارویی سه گروه با سختیها و کمبودهای زندگی در جزیره، وفاداریها جابهجا میشود و دشمنیها شدت میگیرد. هیچگاه بحثی دربارهی قوانین مشترک درنمیگیرد و همانطور که میبینیم، هیچ نقطهی مشترکی میان شخصیتها، اهداف و ارزشهای این سه گروه وجود ندارد.
در آغاز سعی میکنند از هم فاصله بگیرند. ریتر میگوید نمیخواهد همسایهاش را دوست بدارد؛ میخواهد از او فرار کند. او از دینداری ویتمرها و از فساد و خوشگذرانی بارونس و همراهانش بیزار است. اما شرایط آنها را وادار به تعامل میکند؛ گاه با اکراه و گاه با خصومت آشکار.
غریزه بقا و فروپاشی تمدن
میبینیم که انسانها چقدر در محافظت از باغ در برابر حیوانات گرسنه ناتواناند و بعد میبینیم چگونه از سر گرسنگی مفهوم «مالکیت متمدنانه» را کنار میگذارند. «میشه لطفاً گوشت دزدی رو بدی بهم؟» هاینتس این را در مهمانی شام مضحکاً «متمدنانه» بارونس میگوید. ریتر اسلحه ندارد تا وقتی که به این نتیجه میرسد باید یکی داشته باشد. و وقتی آن را به دست میآورد، تصمیماتش بهسرعت اوضاع را بحرانیتر میکند.
ورود بازدیدکننده و نظریه داروین
مهمانی به نام جی. آلن هنکاک (ریچارد راکسبرا، در نقش میلیونر واقعی هالیوود) با یک سفر علمی وارد جزیره میشود. او به ساکنان میگوید که آنها نمونهای از نظریه داروین درباره «بقای اصلح» هستند. و ما خواهیم دید که در این محیط «اصلح» یعنی چه.
برای مارگرت، بخشی از آن به معنای توانایی زایمان بهتنهایی است. بازی سوئینی در این صحنه و در کل فیلم برجسته است؛ کار او ظریف اما روشنکنندهی صداقت آرام، درستکاری و شجاعت مارگرت است و نشان میدهد که او برخلاف دیگر شخصیتها، از مشاهده و یادگیری توانایی دارد.
مشکلات روایت و شخصیتپردازی
کارگردانی و فیلمنامه گاهی در پرداخت شخصیتهای افراطی و تحولات شدید، دچار مشکل میشود. سه گروه آنقدر در نگرش، هدف و لحن متفاوتاند که فیلم به سختی میتواند آنها را در یک روایت منسجم نگه دارد تا وقتی که در پایان همهچیز به هرجومرج میانجامد.

تصویر بصری و موسیقی
فیلمبردار، ماتیاس هرندل، نشان میدهد فلورئانا یک بهشت کارتپستالی نیست بلکه محیطی سخت و بیانعطاف است. موسیقی متن هانس زیمر هم حسی فزاینده از اضطراب ایجاد میکند تا داستان به نقطه اوج خشونت و آشوب برسد.
تأمل پایانی
هر کسی که چمنهای بیش از حد آراستهی حومهای را دیده باشد، باید این کشمکش را درک کند: کشمکش میان میل انسان به «بازگشت» به آرامش و کمال خیالی طبیعت و میل به رسیدن به آن از راه افزودن مواد شیمیایی و مراقبت مداوم. همانطور که تنیسون یادآور شد، طبیعت «دندان و چنگال خونین» دارد. چه انسانها بخواهند آن را تسخیر کنند و چه به آن بازگردند، ما هم بخشی از همانیم.
برگرفته از سایت راجرایبرتداتکام
نقد فیلم بهشت (Eden) نوشته اوون گلایبرمن
ران هاوارد همیشه به تنوعطلبی در فیلمسازیاش افتخار کرده است در طول ۴۰ سال گذشته دربارهی پریهای دریایی، پیلهها، کارخانههای خودرو، فضانوردها، آتشنشانها، روزنامهها، ذهنهای زیبا، نجات غارنوردها، گرینچ، کد داوینچی، بیتلز و پاواروتی فیلم ساخته است. اما در جشنواره فیلم تورنتو و در نخستین نمایش بهشت گفت این فیلم از هر کار دیگری که ساخته متفاوتتر است. او راست میگوید، اما نه به دلیلی که خودش تصور میکند.
«بهشت»: ترکیب عجیب ژانرها
بهشت که بر اساس وقایعی واقعی صد سال پیش در یکی از جزایر گالاپاگوس ساخته شده، فیلمی دشوار برای دستهبندی است. آن را «تریلر» خواندهاند، اما بیشتر شبیه نسخهای انسانگریزانه از «رابینسون کروزوئه» است که با «چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد؟» درهمآمیخته و پاورقیهای دیوانهوار نیچه هم به آن اضافه شده است. فیلم برای هاوارد تجربهای متفاوت است (با رابطه، قتل و کشتار حیوانات). اما واژهی دیگری هم برایش هست: «ضعیف».
هاوارد آنقدر غرق سوژه شده که فراموش کرده کاری را انجام دهد که معمولاً در خواب هم میتواند: تعریف یک داستان قابلارتباط برای مخاطب.
فریدریش ریتر: پیامبر شکستخورده
از همان آغاز این سؤال مطرح است: اگر شخصیتها واقعیاند، چرا اینقدر مصنوعی به نظر میرسند؟ جود لا در نقش فریدریش ریتر، پزشک آلمانی که از جامعه پشت کرده و به جزیره فلورئانا پناه آورده، حضوری اغراقآمیز و خشک دارد. زمان، سال ۱۹۲۹ است؛ اروپا بعد از جنگ جهانی اول در رکود اقتصادی فرورفته و ریتر معتقد است ویرانی کامل پیشِروست و بر آن است که یوتوپیایی تازه به دست خودش بنا کند.
او با خشم مسیحایی پشت ماشین تحریر مینشیند و بیوقفه مانیفستی مینویسد، با الهاماتی تاریک از نیچه. اما پشت شعارهایش، بیشتر حس بدبینی و نفرت از انسانهاست که او را به انزوا کشانده است. ریتر و همسرش، دورا (ونسا کربی)، همچون آدم و حوا زندگی میکنند؛ رابطهشان پر از دعواست و مأموریتشان از همان ابتدا شکستخورده به نظر میرسد.

ورود ویتمرها: امید یا مزاحمت؟
کمی بعد، زوج دیگری به فلورئانا میآیند: هاینتس ویتمر (دنیل برول) و همسرش مارگرت (سیدنی سوئینی) به همراه پسرشان هری (جاناتان تیتل) که از سل رنج میبرد. آنها روایتهای ریتر را دنبال کرده و آمدهاند تا به او بپیوندند. اما ریتر بهجای استقبال، آنها را پس میزند و در غاری سنگی اسکانشان میدهد، با یادآوری دشواریهای جزیره مثل کمبود آب. میان دو زوج هیچ پیوند عاطفی یا فکری شکل نمیگیرد و روابط سرد و ناخوشایند باقی میماند.
روایت متناقض و بیهویت
هاوارد میگوید «بهشت» را بر اساس دو روایت متضاد تاریخی ساخته و همین سبب شده فیلم فاقد نقطهی شناسایی باشد. ما شخصیتها را نه بهعنوان انسان بلکه همچون حشرههایی در یک کلونی میبینیم. در کنارش تصاویری از حیاتوحش هم میآید: خرچنگها، خوکهای وحشی و حتی جود لا برهنه!
ورود بارونس: آتش تازه در جزیره
ناگهان مهمان تازهای سر میرسد: آنا د آرماس در نقش الوئیز بوسکه دو واگنر ورهورن، مشهور به «بارونس». او با گروهی مرد همراه است و قصد دارد هتل لوکسی روی جزیره بسازد. آیا واقعاً بارونس است؟ آیا جدی است؟ د آرماس با لبخند بیاخلاق و لهجهای نمایشی بازی میکند؛ انگار از یک کمدی دهه ۳۰ میلادی وارد فیلم شده است. حضور او برای مدتی فیلم را زنده میکند، اما در ادامه جذابیتش هم رنگ میبازد.
مارگرت: تنها نقطهی همدلی
فیلم با انرژی و هدفی مبهم پیش میرود و بیشتر تبدیل به نمایشهای اغراقآمیز و بیربط میشود. بااینحال سیدنی سوئینی در نقش مارگرت تنها شخصیت دوستداشتنی و زمینی فیلم است. او زنی فروتن و مهربان است و صحنه زایمانش از معدود لحظاتی است که واقعاً برای او احساس میکنیم.

فروپاشی روابط و سایهی «سالار مگسها»
با گذشت زمان، روابط شخصیتها فرو میپاشد و فیلم به نسخهای آشفته و کمیکوار از «سالار مگسها» بدل میشود. اما مشکل اینجاست که ما هرگز به این افراد اهمیت ندادهایم. هاوارد گویی فرض کرده مخاطب خودبهخود با داستان همراه میشود، اما چنین نمیشود. نتیجه فیلمی است که باعث میشود فقط بخواهیم جزیره را ترک کنیم و به جایی برگردیم که مردمش عاقل باشند.
میخوای این ترجمه رو هم مثل متنهای قبلی کمی روانتر و کوتاهتر بازنویسی کنم تا به صورت یک نقد سینمایی یکدست و منتشرشدنی دربیاد؟
برگرفته از سایت ورایتی