از اینستاگرام پادان دیدن کنید Padan's Instagram

آرنولد شونبرگ؛ سریالسیم در سایه‌های هالیوود

دسته‌بندی: صدا و موسیقی
زمان مطالعه: 2 دقیقه

موسیقی، زبانی است که احساسات و افکار انسانی را به شکلی بی‌واسطه منتقل می‌کند. اما چه اتفاقی می‌افتد وقتی این زبان، به جای آرامش و نظم، به ابزاری برای بیان اضطراب و آشوب تبدیل شود؟ آرنولد شونبرگ، آهنگساز برجسته اتریشی، با ابداع روش دوازده‌تنی خود، این امکان را فراهم کرد. او سیستمی را خلق کرد که در آن هیچ نت موسیقی پیش از تکمیل چرخه دوازده نتی تکرار نمی‌شود و این ساختار، موسیقی را به یک تجربه غیرقابل پیش‌بینی و گاه نگران‌کننده تبدیل کرد.

آرنولد شونبرگ

اگرچه آرنولد شونبرگ این روش را برای سالن‌های کنسرت طراحی کرد، اما تأثیر واقعی آن در سینما آشکار شد. در فیلم‌هایی که داستان ذهن‌های آشفته، دنیاهای بیگانه و ترس‌های عمیق را روایت می‌کنند، روش دوازده‌تنی شونبرگ به زبانی برای بیان وحشت و ناپایداری تبدیل شد. در این متن، ما به بررسی این موضوع می‌پردازیم که چگونه سریالسیم شونبرگ از سالن‌های کنسرت وین به سایه‌های هالیوود راه یافت و موسیقی فیلم را برای همیشه تغییر داد.

مختصری درباره آرتور شونبرگ

آرنولد شونبرگ
در این عکس که در سال ۱۹۳۵ در آرکاشون، فرانسه گرفته شده است، می‌توانید خانواده شونبرگ، از جمله همسر دومش گرترود و دخترش نوریا را ببینید.

آرنولد شونبرگ (۱۸۷۴–۱۹۵۱) نه تنها یک آهنگساز و نظریه‌پرداز موسیقی انقلابی بود، بلکه نقاشی بااستعداد نیز به شمار می‌رفت. او یکی از تأثیرگذارترین آهنگسازان قرن بیستم است که به دلیل مشارکت‌هایش در تکنیک‌های آهنگسازی آتونال و سریال شناخته می‌شود. در حالی که آثار اولیه‌اش از سنت رمانتیک پیروی می‌کردند، او بعدها رویکرد نوآورانه خود را در آهنگسازی توسعه داد. به وضوح او دوست داشت مرزهای تونالیته را جابجا کند و به دنبال فرم‌های جدیدی از بیان بود.

یکی از مهم‌ترین مشارکت‌های آرنولد شونبرگ در موسیقی، توسعه تکنیک دوازده‌نتی بود که به نام سریال‌گرایی یا دودکافونی نیز شناخته می‌شود. این روش آهنگسازان را از سیستم‌های تونال سنتی رها کرد و مسیرهای جدیدی برای کاوش موسیقایی گشود.

آرنولد شونبرگ به عنوان یک نقاش، به شکل‌گیری جنبش هنری سوار آبی (Der Blaue Reiter) کمک کرد. این جنبش هنری تأثیرگذار که در اوایل قرن بیستم در آلمان پدیدار شد، ارتباط نزدیکی با اکسپرسیونیسم داشت و هدفش انتقال حقایق احساسی و روان‌شناختی از طریق هنر بود. گروه سوار آبی شامل نقاشان، نویسندگان و آهنگسازانی بود که علاقه مشترکی به کاوش ابعاد معنوی و احساسی از طریق آثارشان داشتند

وقتی آرنولد شونبرگ مشغول آهنگسازی یا نقاشی نبود، عاشق بازی تنیس و خلق داستان‌های پریان بود و یک بازی شطرنج برای چهار بازیکن ابداع کرد.

آرنولد شونبرگ آهنگسازی را در وین مطالعه کرد. ابتدا او به‌صورت خصوصی نزد آهنگساز الکساندر فون زملیتسکی آموزش دید، که به دیگر آهنگسازان برجسته اتریشی مانند آلبان برگ و آنتون وبرن نیز درس می‌داد. بعدها، شونبرگ به کنسرواتوار وین رفت و در آنجا هارمونی و کنترپوان را مطالعه کرد. با این حال، او عمدتاً به‌صورت خودآموز به عنوان یک آهنگساز پیشرفت کرد و با آزمایش و کاوش در ایده‌های موسیقایی، رویکردهای نوآورانه خود را در آهنگسازی توسعه داد.

صدای اضطراب و ساختار آن

صدای اضطراب، ساختاری دارد. این صدا با فریاد آغاز نمی‌شود، بلکه با یک نت شروع می‌شود. یک نت، سپس نتی دیگر، و بعد ده نت دیگر. هر نت تنها یک‌بار ظاهر می‌شود و پیش از آنکه چرخه دوباره آغاز شود، تکرار نمی‌شود. گوش‌ها نمی‌توانند جای پایی برای تکیه پیدا کنند. حافظه می‌لغزد. یک خط موسیقی به راهرویی با پیچ‌های بیش از حد تبدیل می‌شود، هر پیچ ناآشنا. آنچه به عنوان یک ایده موسیقایی آغاز شده بود، به حالتی ذهنی شبیه می‌شود. آرنولد شونبرگ این معماری عجیب و جدید را ساخت. اگرچه او آن را برای سالن کنسرت در نظر گرفته بود، اما زندگی پایدارتر آن در سینما ریشه دوانده است. آنجا، در داستان‌های ذهن‌های شکسته و جهان‌های بیگانه، روش‌های او به زبان وحشت تبدیل شد.

ریشه‌های آرنولد شونبرگ و تحول موسیقی

آرنولد شونبرگ قصد نداشت کسی را مضطرب کند. او از وین، مرکز سنت اتریش-آلمانی، آمده بود و در سایه برامس و واگنر رشد کرده بود. اواخر قرن نوزدهم، هارمونی تونال را به مرزهای بیرونی خود کشانده بود. کروماتیسیسم، ابهام، و چگالی محض، تونالیته سنتی را بیش از حد کشیده و خسته کرده بود. شونبرگ به جای نگاه به عقب، تمام این ساختار را برچید. در سال‌های پیش از جنگ جهانی اول، او موسیقی‌ای ساخت که کاملاً مرکز تونال را رها کرده بود. این آتونالیته در خالص‌ترین شکل خود بود. آزادی را ارائه می‌داد، اما ریسک هم داشت. بدون سیستمی برای حفظ انسجام، موسیقی می‌توانست سرگردان شود، انسجام خود را از دست بدهد و محو شود.

ابداع روش دوازده‌تنی

این روش که به نام دودکافونی یا سریال‌گرایی نیز شناخته می‌شود، یک تکنیک آهنگسازی است که آرنولد شنبرگ در اوایل قرن بیستم توسعه داد. این روش شامل سازمان‌دهی هر دوازده نت گام کروماتیک به ترتیبی خاص است که به آن ردیف نت یا سری گفته می‌شود. در نتیجه، این ردیف اساس ساخت موسیقی را تشکیل می‌دهد. در موسیقی دوازده‌نتی، هر نت در ردیف باید قبل از تکرار هر نت دیگر استفاده شود تا اطمینان حاصل شود که هر دوازده نت به طور برابر به کار گرفته شده‌اند. علاوه بر این، ردیف می‌تواند از طریق تکنیک‌هایی مانند وارونگی، پس‌گرد، و جابجایی دستکاری شود.

آرنولد شونبرگ
در این تصویر، پیش‌نویس آلمانی سخنرانی شنبرگ درباره موسیقی دوازده‌نتی در دانشگاه پرینستون در مارس ۱۹۳۴ را می‌بینید.

این تکنیک با کنار گذاشتن سیستم‌های سنتی تونال، که در آن‌ها سلسله‌مراتب نت‌ها و روابط هارمونیک موسیقی را هدایت می‌کردند، انقلابی بود. در عوض، موسیقی دوازده‌نتی به آهنگسازان رویکردی انتزاعی‌تر و سیستماتیک‌تر برای آهنگسازی ارائه می‌دهد و امکان بیان و تجربه‌های جدیدی با سازمان‌دهی نت‌ها را فراهم می‌کند.

در حالی که شنبرگ پیشگام تکنیک دوازده‌نتی بود، این روش توسط آهنگسازانی مانند آنتون وبرن و آلبان برگ، که به طور جمعی به عنوان مکتب دوم وین شناخته می‌شوند، توسعه و گسترش یافت. موسیقی دوازده‌نتی تأثیر قابل‌توجهی بر آهنگسازی قرن بیستم داشت و بر آهنگسازان در ژانرها و سبک‌های مختلف تأثیر گذاشت.

مهاجرت آرنولد شونبرگ به لس‌آنجلس

آرنولد شونبرگ
آرنولد شونبرگ در حال تدریس

وقتی آرنولد شونبرگ در سال ۱۹۳۴ از دست نازی‌ها به لس‌آنجلس فرار کرد، روش دوازده‌تنی را با خود آورد. او در برنت‌وود ساکن شد، در دانشگاه‌های USC و UCLA تدریس کرد، تنیس بازی کرد و در انزوای نسبی آهنگسازی کرد. استودیوهای هالیوود، که چند مایل آن‌طرف‌تر شکوفا بودند، هیچ علاقه‌ای به ایده‌های او نداشتند. او در حاشیه صنعت باقی ماند و از دور شاهد شکل‌گیری قدرتمندترین رسانه جمعی تاریخ بود.

با این حال، تأثیر او به جریان خون موسیقی آمریکا نفوذ کرد. شاگردان و تحسین‌کنندگانش تکنیک‌های او را پیش بردند. تا دهه ۱۹۵۰، نسلی از آهنگسازان جوان شروع به گنجاندن سریالسیم در موسیقی فیلم‌هایشان کردند. آنها این کار را نه از روی وفاداری به استاد، بلکه به این دلیل انجام دادند که سریالسیم چیزی را ارائه می‌داد که موسیقی تونال نمی‌توانست. سریالسیم مانند جابجایی و ناپایداری به نظر می‌رسید. از حل‌وفصل امتناع می‌کرد. جهانی را تداعی می‌کرد که قوانینش تغییر کرده بود.

لئونارد روزنمن و آغاز کاربرد سریالسیم در هالیوود

لئونارد روزنمن از اولین کسانی بود که این زبان را با قدرت واقعی به هالیوود آورد. او مستقیماً شاگرد آرنولد شونبرگ بود. وقتی در سال ۱۹۵۵ موسیقی فیلم «شورش بی‌دلیل» را ساخت، فهمید چگونه از ردیف تونال نه به عنوان چارچوبی سفت و سخت، بلکه به عنوان ابزاری برای تنش روانی استفاده کند. موسیقی که همراه با فروپاشی جیمز دین است، توضیح نمی‌دهد یا روایت نمی‌کند. می‌سوزد، پیچ می‌خورد، و تازیانه می‌زند. در صحنه «مسابقه چیکی»، جایی که شخصیت‌ها با ماشین‌های دزدیده‌شده به سمت لبه پرتگاه مسابقه می‌دهند، روزنمن آشوب ارکستری را آزاد می‌کند. زهی‌ها در ثانیه‌های مینور ضربه می‌زنند. بادها در خوشه‌ها جیغ می‌کشند. جایی امن برای ایستادن وجود ندارد. این موسیقی پس‌زمینه نیست. این شکل صوتی یک روح تحت فشار است.

المر برنستین، هم‌عصر روزنمن، از زاویه‌ای دیگر به سریالسیم پرداخت. موسیقی او برای فیلم «مردی با بازوی طلایی» در سال ۱۹۵۵، از ژست‌های سریالی برای به تصویر کشیدن اعتیاد استفاده کرد. شخصیت درامر فرانک سیناترا بین بهبودی و بازگشت به اعتیاد در نوسان است. موسیقی این تزلزل را منعکس می‌کند. موتیف مرکزی بدون فرود آمدن می‌چرخد. فواصلی که باید حل شوند، نمی‌شوند. در عوض، می‌چرخند. ردیف در قلب موسیقی به یک حلقه تبدیل می‌شود، نه یک مسیر. درام فیلم نه تنها در داستان، بلکه در امتناع موسیقی از ارائه پایان ظاهر می‌شود.

جری گلداسمیت و کاوش‌های رادیکال

این آزمایش‌های اولیه زمینه را برای کاوش‌های رادیکال‌تر جری گلداسمیت در دهه ۱۹۶۰ آماده کرد. گلداسمیت در سیستم استودیو موسیقی بزرگ شد، در USC تحصیل کرد و زیر نظر آهنگساز مجارستانی میکولوش روژا آموزش دید. او می‌توانست ملودی‌های فراگیر، نشانه‌های اکشن قوی، و تم‌های احساسی ظریف بنویسد. اما وقتی داستان از شکل خارج می‌شد، او در بهترین حالت خود بود. اینجا بود که روش دوازده‌تنی وارد شد. گلداسمیت از آن به عنوان یک دگما استفاده نکرد. او از آن به عنوان ابزاری استفاده کرد — ابزاری که به او اجازه می‌داد به جاهایی برسد که نگارش تونال نمی‌توانست.

سیاره میمون‌ها و قدرت سریالسیم

در «سیاره میمون‌ها» (۱۹۶۸)، او بومی به اندازه کافی بزرگ برای قدرت بیانی کامل این روش یافت. از اولین فریم‌ها، موسیقی گیج‌کننده است. گلداسمیت نشانه‌های خود را از ردیف‌های تونال پر از فواصل ناسازگار — تری‌تون‌ها، ثانیه‌های مینور، هفتم‌های ماژور — می‌سازد. موسیقی فاقد مرکز، فاقد نبض، فاقد جهت است. شناور می‌شود، خراش می‌دهد، درخشان است. سازبندی به اندازه نت‌ها رادیکال است: طبل‌های کوئیکا، کاسه‌های فلزی، شیپورهای قوچ، پیانوی آماده‌شده. وقتی فضانوردان وارد منظره بیگانه می‌شوند، موسیقی به آنها — و به ما — هیچ آرامشی نمی‌دهد. این موسیقی نیست که بیننده را راهنمایی کند. نگران می‌کند، سطح قاب را می‌خراشد.

وقتی میمون‌ها می‌رسند، موسیقی به تهدید یا پیروزی تغییر نمی‌کند. منظم‌تر می‌شود، اما عجیب‌تر هم می‌شود. خطوط ماریمبا الگوهای ریتمیک را ترسیم می‌کنند که مانند زبانی فراموش‌شده به نظر می‌رسند. ساختار دوازده‌تنی نوعی نظم را تحمیل می‌کند، اما نظمی انسانی نیست. میمون‌ها هیولا نیستند. آنها پژواک‌های ما هستند. موسیقی به ما می‌گوید که این جهان، هرچند ساخته‌شده، شکسته است.

کاوش روانشناختی در فیلم فروید

کار گلداسمیت در «فروید» (۱۹۶۲) قلمرو روانشناختی مشابهی را کاوش کرد. اینجا، سریالسیم به استعاره‌ای برای ناخودآگاه تبدیل می‌شود. فیلم بین زندگی بیداری و رویاها حرکت می‌کند. موسیقی همراه با آن بین رجیسترها می‌لغزد. ردیف‌های تونال به آرامی باز می‌شوند. هارمونیک‌های چنگ مانند افکار نیمه‌شکل‌گرفته سوسو می‌زنند. موتیفی که به یک شکل معرفی شده، تحریف‌شده، معکوس، و در خود تا شده بازمی‌گردد. این سریالسیم آکادمیک نیست. موسیقی است که نفس می‌کشد، می‌لرزد، فراموش می‌کند و به یاد می‌آورد. ردیف تونال به یک شخصیت تبدیل می‌شود، تغییرات آن دنیای درونی ذهن فروید را نقشه‌برداری می‌کند.

همین مواد بعداً، تقریباً به طور تصادفی، در «بیگانه» (۱۹۷۹) استفاده شد. ریدلی اسکات به طور مشهور بخش‌هایی از موسیقی اصلی گلداسمیت را رد کرد و آنها را با نشانه‌هایی از «فروید» جایگزین کرد. نتیجه باید ناهماهنگ می‌بود. در عوض، نمادین شد. در یک سکانس فراموش‌نشدنی، خدمه نوسترومو کشتی بیگانه متروکه را کاوش می‌کنند. هیچ اکشن، هیچ دیالوگی وجود ندارد. فقط تصاویر و صدا. بافت‌های دوازده‌تنی گلداسمیت فضا را پر می‌کند. زهی‌ها زمزمه می‌کنند. برنج‌ها ناله می‌کنند. ساختار موسیقی دقیق است، اما اثر آن رها شدن کامل است. روش سریالی اینجا منطق را اشاره غیرمستقیم نمی‌کند. فقدان معنا را نشان می‌دهد.

طعنه و تقدس در طالع نحس

در «طالع نحس» (۱۹۷۶)، گلداسمیت سریالسیم را در جهت دیگری برد. موسیقی، سرود لاتین را با خشم آتونال ترکیب می‌کند. گروه کر «آوه ساتانی» را روی پس‌زمینه ارکستری ساخته‌شده از ردیف‌های پیچ‌خورده می‌خواند. متن مقدس به نظر می‌رسد، اما موسیقی کفر را آشکار می‌کند. هر فاصله از پایداری دور می‌شود. هیچ تونیک، هیچ آرامشی وجود ندارد. در عوض، گروه کر به ماشینی از شر تشریفات تبدیل می‌شود. سریالسیم، در این زمینه، صرفاً نگران‌کننده نیست. تقدس را می‌شکند.

تأثیرگذاری فراتر از پیشگامان

تأثیر این پیشگامان فراتر از حلقه نزدیکشان گسترش یافت. موسیقی جان کوریگلیانو برای «حالات تغییر یافته» (۱۹۸۰) از ساختارهای سریالی برای نشان دادن دانشمندی که به آگاهی خالص و بی‌تفاوت بازمی‌گردد استفاده می‌کند. ارکستراسیون متراکم می‌شود، سپس محو می‌شود. ردیف‌ها روی هم می‌افتند، فرو می‌ریزند، ناپدید می‌شوند. اوج بیشتر شبیه انفجار است تا حل‌وفصل.

میکا لوی و رویکردهای نوین

دهه‌ها بعد، میکا لوی در «زیر پوست» (۲۰۱۳) به نتیجه‌ای مشابه اما از راه‌های متفاوت رسید. موسیقی او از قوانین سریالی پیروی نمی‌کند، اما حس و حال آن را به اشتراک می‌گذارد. مراکز محو می‌شوند. فواصل کشیده و تحریف می‌شوند. موسیقی به احساسی بدون دستور زبان تبدیل می‌شود. آنچه مهم است سیستم نیست، بلکه اثر آن است: جدایی، بیگانگی، غربت.

تأثیرات ماندگار سریالسیم

حتی در آثاری که سریالسیم نقش رسمی ندارد، تأثیر زیبایی‌شناختی آن باقی می‌ماند. جانی گرین‌وود، در «خون به پا خواهد شد»، نشانه‌هایی از سلول‌های تکراری می‌سازد که بدون حل‌وفصل تغییر شکل می‌دهند. موسیقی بین مینیمالیسم و تکه‌تکه شدن سریالی شناور است. قدرت احساسی آن در آنچه پنهان می‌کند نهفته است.

میراث شونبرگ در سینما

روش دوازده‌تنی، که زمانی نماد مدرنیسم نخبه‌گرا بود، بخشی از واژگان مشترک صدای سینمایی شده است. دیگر به ایدئولوژی وابسته نیست. به عنوان حال و هوا، استعاره، و معماری عمل می‌کند. آرنولد شونبرگ شاید هیچ فیلمی را موسیقی ننوشته باشد. با این حال، صدایش این رسانه را تسخیر کرده است. از طریق سکوت بین صداها، امتناع از حل‌وفصل، و باز شدن آهسته الگوهایی که هرگز کاملاً تکرار نمی‌شوند، سخن می‌گوید. ایده‌های او، که زمانی به کلاس درس و سالن رسیتال آوانگارد محدود بود، اکنون عمیق‌ترین ناآرامی‌های تخیل عمومی را زنده می‌کنند.

درک عمیق گلداسمیت

گلداسمیت این را بهتر از بسیاری درک کرد. او سریالسیم را تبلیغ نکرد. او آن را به سخن آورد. منطق بیگانه آن را گرفت و به آن نیروی دراماتیک داد، نه با ساده‌سازی، بلکه با اعتماد به قدرت آن. موسیقی او، در بهترین حالت، داستان را دنبال نمی‌کند. آنچه را که داستان نمی‌تواند بگوید، آشکار می‌کند. در فضای کم‌نور بین نظم و آشوب، بین صدا و سکوت، بین آنچه دیده می‌شود و آنچه شنیده می‌شود، ردیف تونال می‌چرخد. همچنان حرکت می‌کند. همچنان زمزمه می‌کند.

شونبرگ تحت تأثیر چه کسانی بود؟

آرنولد شونبرگ در طول زندگی‌اش تحت تأثیر آهنگسازان، نظریه‌پردازان و جنبش‌های هنری مختلفی قرار گرفت. برای مثال، شونبرگ زبان هارمونیک نوآورانه و فرم‌های گسترده موسیقایی ریچارد واگنر را تحسین می‌کرد. کاوش واگنر در کروماتیسیسم و استفاده از لایت‌موتیف‌ها احتمالاً بر آثار اولیه شونبرگ تأثیر گذاشت. در دوره گرایش رمانتیک اولیه‌اش، شونبرگ یوهانس برامس را تحسین می‌کرد. با این حال، بعدها سنت‌های برامسی را رد کرد و به رویکردهای رادیکال‌تر در آهنگسازی روی آورد. با وجود این، تأکید برامس بر توسعه موتیف و یکپارچگی ساختاری احتمالاً بر رویکرد شونبرگ به فرم و ساختار تأثیر گذاشت.

مهم‌تر از همه، آرنولد شونبرگ برای مدتی کوتاه دستیار گوستاو مالر بود. در واقع، موسیقی مالر تأثیر عمیقی بر آثار اولیه شونبرگ گذاشت. سمفونی‌های گسترده و عمق احساسی مالر بر رویکرد شونبرگ به ارکستراسیون و امکانات بیانی در موسیقی تأثیر داشت. آهنگساز رمانتیک، ریچارد اشتراوس، یکی دیگر از آهنگسازان معاصری بود که شونبرگ موسیقی‌اش را تحسین می‌کرد. استفاده اشتراوس از هارمونی‌های پیچیده و تکنیک‌های ارکستراسیون احتمالاً بر آثار اولیه شونبرگ اثر گذاشت.

در مورد جنبش‌های هنری، آرنولد شونبرگ از سمبولیسم و اکسپرسیونیسم پیروی می‌کرد. این جنبش‌ها بر تجربه ذهنی، شدت احساسی و کاوش در حالات روان‌شناختی درونی تأکید داشتند، مضامینی که اغلب در موسیقی شونبرگ منعکس شده‌اند. این تأثیرات، در کنار موارد دیگر، به توسعه شونبرگ به‌عنوان یک آهنگساز کمک کرد و به شکل‌گیری زبان موسیقایی و دیدگاه زیبایی‌شناختی منحصربه‌فرد او یاری رساند.

منابع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *